۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

داستان یک شب

پیرزن با اضطراب و چشم های پر از سئوال درب چوبی و ترک خورده که رنگ آبی تندی به آن زده بودند را باز کرد.دیدن من همواره برایش ناخوشایند بود اما او تمام سعی خود را می کرد که این احساس غلیظ را از من بپوشاند.من نوه آن خانه و یکی از وراث سمجی بودم که هر از چندی سری به آن خانه خراب می زدم .

ازدرب خانه که وارد می شوی دو پله به پایین به پاگردی می رسی بسیار تنگ و کوچک ، سمت راست آن با با یک پله بلند ترا به حیاط محقر خانه می رساند و سمت چپ با نه پله ترا به اتاق طبقه فوقانی هدایت می کند که تقریبا در حال فرو ریختن و ویرانگی است.حیاط با موزاییک های بسیار قدیمی فرش شده .سمت راست حیاط آشپزخانه است که به سختی یک نفر را در خود جای می دهد.کنار آن دالانی است که به حیاط پشتی راه دارد که به نوعی سردابه خانه است.به یاد دارم مادر بزرگ بعد از آب کردن دنبه ، روغن آن را در این محل نگهداری می کرد.حیاط پشتی برای خود داستانها دارد .بچه که بودیم همه می گفتند این حیاط سه چهار متری پاتوق جن است و شبها از آنجا صدای شیون می آید.که البته چند بار خودم هم شنیده بودم.بعدها عمو جان نقشه گنج در آنجا یافت و مشغول حفاری شد.به چند کوزه شکسته هم رسید اما خبری از طلا نبود.

حیاط اصلی درب دیگری هم داشت که ورودی اتاق خانه بود.اتاقی که پدر در آن به دنیا آمده بود.اتاق با پرده ای سفید به دو بخش تقسیم شده و بود و به یاد دارم که مادربزرگ با چشمان نم دار از لحظه تولد پدر پشت آن پرده سفید می گفت.

پیرزن همواره منتظر بود خانه ای که پدرم مسبب واگذاریش به او شده را من باز پس گیرم و توضیحات هر ساله من مبنی بر عدم وجود چنین قصدی بی فایده بود و با هر بار تازه شدن دیدار تو گویی پیرزن سالها پیر شده و غصه ای عمیق بر دلش هجوم می آورد که این نوه سمج پیک شوم رفتن و بی خانمانی و دربدری اوست.

به واقع بیماری مزمن من هم گویا جز رفتن به آن بیقوله درمانی نداشت.او نمی دانست آرامش جاری در خانه اش برای من میراثی گرانبها تر از خود خانه است.اما این بیماری اینبار با درخواست عجیبی همراه شد .من از وی خواستم شبی را در خانه پدری بمانم و این درخواست پیرزن را مطمئن کرد که من برای باز پس گیری آن میراث گرانبها!!! آمده ام.

خانه پس از فوت مادربزرگ به این پیرزن واگذار شده بود.هرماه پول ناچیزی از طرف کمیته امداد می گرفت و سرپناهی داشت و اساسا کسی در پی بازپس گیری آن نبود اما مراجعات من این فکر را در سر پیرزن انداخته بود که این نوه با سایرین فرق دارد و در پی وصول سهم الارث!!! خود است.

در یک نگاه همه خانه را بر انداز کردم. روی چهارپایه کنار شیر آب حیاط مقابل پیرزن که روی نمدی مندرس و پاره در مقابل درب ورودی اتاق اصلی نشسته بود نشستم.برای چندمین بار به او اطمینان دادم که برای باز پس گیری اموال نیامده ام و صرفا مراجعه من به این خانه برای تسکین روانی خودم است.که البته بی نتیجه بود هر چند پیرزن بی نوا در ظاهر خود را راضی نشان می داد اما برای من محرز بود که حضور من برایش رنج آور است.

پیرزن چیزی در خانه نداشت به غیر از کمی انگور حبه شده که ظاهرا میوه فروش سر کوچه برایش فرستاده بود و نان خشک.کمی آب به نانها پاشید و سبد انگور را روی سفره کوچک پارچه ای وسط حیاط انداخت و تعارفم کرد. تنگنای زندگی زنی در آن سن و سال به من امکان دست بردن به سفره اش را نمی داد اما مطمئن بودم نخوردن از سفره اش او را بیشتر ناراحت خواهد کرد.

حوالی ده شب وقتی مطمئن شد که من قصد ماندن دارم پرسید کجا برای خواب راحتتری؟تو گویی خانه چقدر حق انتخاب به میهمان می دهدکه میزبان در صدد پرسش است.به او گفتم روی پشت بام می خوابم .با نگرانی گفت سقف در حال ریختن است و رفتن به پشت بام خطرناک. او می گفت و می گفت و نمی دانست که من حرفهایش را نمی شنوم.زیلوی پاره و ملافه را برداشتم و رفتم.....


ادامه دارد....


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر