۱۳۸۹ مهر ۲۸, چهارشنبه

داستان یک شب-بخش آخر

روی آن پشت بام کاهگلی جا را پهن کردم و خوابیدم.نیتم خوابیدن بود که اساسا محقق نشد.نسیم خنکی می وزید و من مشغول راندن همه افکار از مغزم و خاموشی مطلق آن بودم.اما صدای پچ پچ پیرزن که با زنان همسایه مشغول صحبت بود امکان خوابیدن را از من می گرفت.آرام آرام صدایشان بلند تر می شد و معلوم بود که پیرزن دغدغه هایش را با همسایگان تقسیم می کند.
خوشبختانه این مذاکرات به خاطر قطعی برق و تاریکی مطلق محل به سرعت قطع شد و مرا در وضعیتی که مرادم بود قرار داد.محله ای مطلقا ساکت و تاریک و آماده برای رسیدن به آرامش.اما همه برنامه ریزی من برای آرامش در آن خانه رو به ویرانی بی فایده بود.چرا که برای اولین بار چیزی را می دیدم که به عمرم ندیده بودم.من آسمان کویر را در تاریکی نزدیک به مطلق می دیدم . ستارگان در آن وضعیت به چندین برابر اندازه واقعی خود تبدیل شده بودند.من آسمانی را می دیدم که تاکنون هزاران بار دیده بودم اما نه به این شکل ، اما نه به این دقت اما نه با این همه ستاره .همه جا را ستاره می دیدم.هر چقدر بیشتر دقت می کردم و خیره می شدم عمق بیشتری را کشف می کردم.عمق بی نهایت آسمان هر لحظه بیشتر به رویم گشوده می شد.
خیره و مبهوت شده بودم و مرتب به خودم ایراد می گرفتم که تا به حال چه می کردی که از دیدن چیزی به این بزرگی غافل بودی.تصمیم گرفتم خیره شوم و تاعمق آسمان ، تا آنجاییکه امکانپدیر است را ببینم.همین کار را کردم نمی دانم چقدر طول کشید اما به ناگاه خود را درون این عمق بی نهایت دیدم ، من در میان ستارگان و دالانی از نور و ستاره که روی پس زمینه سیاه درخشانتر می نمود معلق بودم .حالی داشتم غیر قابل وصف، سبک و سرحال، بدور از همه خستگی هایی که با خود برده بودم و قرار بود بر آن پشت بام مخروبه دفنشان کنم ، در میان ستارگان بودم.
قدر آن لحظه را اما ندانستم.در یک لحظه افکار مجددا حمله ور شدند .با خود گفتم کجایی ؟ همین سئوال مرا به زمین لعنتی برگرداند.از آسمان و آن همه زیبایی برگشتم به  رختخواب نمور پیرزن .باز سیل افکار به راه افتاد.اما این بار افکار نیز جنس دیگری داشت.
اول مقایسه می کردم ابعاد زمین را با ستارگان ، بعد به نحوه شکل گیری آنها پرداختم و اینکه چه بر آنها گذشته تا به این شکل و این نقطه رسیده اند.اما از همه مهمتر فاصله آنها بود تا من.از همین جا بود که آن شب برایم شد داستان.
با فرض آنکه نزدیکترین ستاره به زمین یکسال نوری فاصله داشته باشد وارد داستان آن شب شدم.این بدان معناست که تصویری که من از این ستاره می بینم متعلق به یکسال نوری گذشته است یعنی زمانی که نیاز است تا نور از آن ستاره به من برسد که عددی بسیار بزرگ خواهد بود.
بعد از آن خود را در ستاره مورد فرض قرار داده و خواستم تصویر زمین را ببینم.اگر من در آن شب به جای پشت بام خانه پیرزن در آن ستاره بودم قاعدتا می بایست تصویر یک سال نوری گذشته زمین را می دیدم که چه کشف بزرگی میشد.تصور آنکه از یک نقطه به نقطه دیگری بروی و این توانایی برایت ایجاد شود که بتوانی گذشته نقطه اول را ببینی.
دوباره برگشتم به زمین.باز این فکر به سراغم آمد که اگر من در این لحظه تصویر یک سال نوری قبل آن ستاره را می بینم پس شاید اساسا آن ستاره امروز وجود نداشته باشد و من متوجه نمی شوم ، یا حداقل یک سال نوری بعد متوجه خواهم شد!!!
باز به ستاره رفتم.خب حتما آنجا هم همین وضعیت است.آنجا نیز تصویر یک سال نوری قبل زمین قابل مشاهده است و اساسا شاید امروز زمین وجود ندارد!!!
به راستی ما وجود داریم؟ آیا ما واقعا زنده ایم؟ آیا هرآنچه  اتفاق می افتد واقعیت است یا مجاز؟

صبح دیگری آمد و من نخوابیده و خسته با هزاران مسئله بی جواب و مغزی آشفته از خانه پیرزن بیرون زدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر